طلب آمرزش (1) نام یکی از داستانهای کوتاه صادق هدایت است. آنچه باعث شد این نوشتار به این داستان اختصاص یابد، پیام داستان بود. پیش از هرچیز، بهتر است خلاصهای از داستان را بیان کنم تا در صورتی که داستان را مطالعه نکردهاید، بطور کلی با داستان آشنا شوید و اگر هم داستان را خواندهاید، یادآوری شود. البته مطالعه داستان به قلم خود نویسنده لطف بیشتر و تأثیر شایستهتری دارد. شخصن پیشنهاد میکنم اگر داستان را نخواندهاید، سعی در خواندن داستان کنید، سپس پیگیر سطرهای بعدی این نوشتار باشید.
شخصیت اصلی داستان، زنی است به اسم عزیزآقا. عزیزآقا همراه با کاروان، طی سفری سیوششروزه و طاقتفرسا، به کربلا و به زیارت حرم امام حسین میرسد، به قفل ضریح میچسبد، آن را میبوسد و فریاد میزند: «یا امام حسین جونم، بدادم برس! سرازیری قبر، روز پنجاه هزار سال، وقتی که همه چشمها میرود روی کاسه سرهاشان، چه خاکی به سرم بریزم؟ به فریادم برس! به فریادم برس! توبه، توبه، غلط کردم، مراببخش!» (2) و در پاسخ اطرافیانش میگوید: «من یک کاری کردهام، میترسم سیدالشهدا مرا نبخشد» (3). او را به خانه میبرند و آنگاه به نقل سرگذشت خویش میپردازد.
عزیزآقا در گذشته مرتکب سه قتل عمد میگردد: قتل دو نوزاد به اضافه قتل هوویش. ماجرا از این قرار است که عزیزآقا آبستن نمیشده و طی قبول پیشنهاد شوهرش گداعلی، خدیجه را برای همسری او خواستگاری میکند. خدیجه آبستن میشود و میزاید. عزیزآقا هم برای اینکه دل خدیجه را سوزانده باشد، بچه را پنهانی به قتل میرساند. خدیجه دوباره آبستن میشود و سر نه ماه زایمان میکند. اینبار هم عزیزآقا بطوری که کسی متوجه نشود، اقدام به قتل کودک میکند. بار سوم نیز خدیجه آبستن میشود اما این دفعه عزیزآقا به جای کودک، مادرش را مسموم میکند.
وقتی عزیزآقا قصهاش را تمام میکند، از این دلواپس است که روز قیامت حضرت شفاعتش را نکند و خدا از سر تقصیراتش نگذرد. در همان حال دو تا از همسفرانش، مشدی رمضانعلی و گلین خانم به ترتیب به قتلهایی که کردهاند، اعتراف میکنند. عزیزآقا هم خوشحال میشود و گلین خانم میگوید: زوار همان وقت که نیت میکند، طیب و طاهر میشود.
در سراسر داستان تنها نگرانی عزیزآقا صرفن از بابت مجازاتیست که برای این قبیل اعمال در آن دنیا در نظر گرفته شده است؛ همانطور که در جایی میگوید: «[...] اما این گریهها به خاطر بچه نبود، برای خودم بود، برای روز قیامت، فشار قبر» (4) و در جایی دیگر متذکر میشود: «یاد روز قیامت، فشار قبر و نکیر و منکر که میافتادم، خدا میداند که چه حالی میشدم» (5). در هیچ جای داستان او از این جهت که جان دو کودک نوزاد را گرفته و باعث قتل یک زن گردیده، دچار عذاب وجدان نمیشود.
البته شخصیت اصلی داستان در جایی میگوید: «با خود میگفتم: آیا این من هستم که سه تا خون کردهام؟ از صورت خودم که در آینه میدیدم، میترسیدم» (6) و قبلتر نقل میکند: «[...] اما همین که آمدم سنجاق را توی پیشانیش فرو بکنم، بچه از خواب پرید و عوض اینکه گریه بکند، تو رویم خندید. خانم نمیدانید چه حالی شدم. دستم بی اختیار پایین افتاد. دلم نیامد، خوب، هرچه باشد راستراستی دلم از سنگ که نبود. بچه را سر جایش گذاشتم و از اطاق بیرون دویدم، آن وقت [...]» (7). اینها برای این است که شخصیت در نظر خواننده باورکردنی جلوه کند. با این همه هرگز در داستان نمیخوانیم که عزیزآقا سوای ترس از مکافات عملش در آن دنیا، از کارهایی که کرده احساس عذاب وجدان داشته باشد و مثلن بگوید: «لحظهای تصویر آن دو کودک از جلوی چشمانم ناپدید نمیشود» یا «نالههای آن زن همیشه در گوشم هست». از این گذشته، در آخر داستان ملاحضه میکنید که تمام هموغم عزیزآقا روز قیامت است؛ بدین ترتیب که میگوید: «[...] حالا که گفتم انگاری که آب روی آتش ریختند. اما روز قیامت...» (8).
نتیجهای که خواننده از این داستان به دست میآورد، آن است که آنچه برای عزیزآقا مطرح نیست، انسانیت، وجدان، شرف و احساس مسئولیت ذاتی در قبال کارهایی که انجام داده، است؛ همچنان که برای مشدی رمضانعلی و گلین خانم نمیباشد.
همچنین تصور کنید عزیزآقای البته مسلمان قصه ما که با آگاهی بر نتیجه دردناک اعمالش در آن دنیا دست به سه فقره قتل میزند، اگر انسانی بی خدا بود و اساسن باوری به محاکمه و مجازات خود در عالمی دیگر نداشت و یک نفر را همواره ناظر بر اعمال خود نمیدانست، آنگاه برای حفظ منافع شخصی خود و ارضای امیالش، آزادانهتر و بی آنکه ملاحضه فشار قبر و روز قیامت را بکند، عمل میکرد و در نتیجه خطرناکتر میشد. در واقع نویسنده در این داستان غیر مستقیم از فقدان انسانیت شکوه میکند.
شخصیت اصلی داستان، زنی است به اسم عزیزآقا. عزیزآقا همراه با کاروان، طی سفری سیوششروزه و طاقتفرسا، به کربلا و به زیارت حرم امام حسین میرسد، به قفل ضریح میچسبد، آن را میبوسد و فریاد میزند: «یا امام حسین جونم، بدادم برس! سرازیری قبر، روز پنجاه هزار سال، وقتی که همه چشمها میرود روی کاسه سرهاشان، چه خاکی به سرم بریزم؟ به فریادم برس! به فریادم برس! توبه، توبه، غلط کردم، مراببخش!» (2) و در پاسخ اطرافیانش میگوید: «من یک کاری کردهام، میترسم سیدالشهدا مرا نبخشد» (3). او را به خانه میبرند و آنگاه به نقل سرگذشت خویش میپردازد.
عزیزآقا در گذشته مرتکب سه قتل عمد میگردد: قتل دو نوزاد به اضافه قتل هوویش. ماجرا از این قرار است که عزیزآقا آبستن نمیشده و طی قبول پیشنهاد شوهرش گداعلی، خدیجه را برای همسری او خواستگاری میکند. خدیجه آبستن میشود و میزاید. عزیزآقا هم برای اینکه دل خدیجه را سوزانده باشد، بچه را پنهانی به قتل میرساند. خدیجه دوباره آبستن میشود و سر نه ماه زایمان میکند. اینبار هم عزیزآقا بطوری که کسی متوجه نشود، اقدام به قتل کودک میکند. بار سوم نیز خدیجه آبستن میشود اما این دفعه عزیزآقا به جای کودک، مادرش را مسموم میکند.
وقتی عزیزآقا قصهاش را تمام میکند، از این دلواپس است که روز قیامت حضرت شفاعتش را نکند و خدا از سر تقصیراتش نگذرد. در همان حال دو تا از همسفرانش، مشدی رمضانعلی و گلین خانم به ترتیب به قتلهایی که کردهاند، اعتراف میکنند. عزیزآقا هم خوشحال میشود و گلین خانم میگوید: زوار همان وقت که نیت میکند، طیب و طاهر میشود.
در سراسر داستان تنها نگرانی عزیزآقا صرفن از بابت مجازاتیست که برای این قبیل اعمال در آن دنیا در نظر گرفته شده است؛ همانطور که در جایی میگوید: «[...] اما این گریهها به خاطر بچه نبود، برای خودم بود، برای روز قیامت، فشار قبر» (4) و در جایی دیگر متذکر میشود: «یاد روز قیامت، فشار قبر و نکیر و منکر که میافتادم، خدا میداند که چه حالی میشدم» (5). در هیچ جای داستان او از این جهت که جان دو کودک نوزاد را گرفته و باعث قتل یک زن گردیده، دچار عذاب وجدان نمیشود.
البته شخصیت اصلی داستان در جایی میگوید: «با خود میگفتم: آیا این من هستم که سه تا خون کردهام؟ از صورت خودم که در آینه میدیدم، میترسیدم» (6) و قبلتر نقل میکند: «[...] اما همین که آمدم سنجاق را توی پیشانیش فرو بکنم، بچه از خواب پرید و عوض اینکه گریه بکند، تو رویم خندید. خانم نمیدانید چه حالی شدم. دستم بی اختیار پایین افتاد. دلم نیامد، خوب، هرچه باشد راستراستی دلم از سنگ که نبود. بچه را سر جایش گذاشتم و از اطاق بیرون دویدم، آن وقت [...]» (7). اینها برای این است که شخصیت در نظر خواننده باورکردنی جلوه کند. با این همه هرگز در داستان نمیخوانیم که عزیزآقا سوای ترس از مکافات عملش در آن دنیا، از کارهایی که کرده احساس عذاب وجدان داشته باشد و مثلن بگوید: «لحظهای تصویر آن دو کودک از جلوی چشمانم ناپدید نمیشود» یا «نالههای آن زن همیشه در گوشم هست». از این گذشته، در آخر داستان ملاحضه میکنید که تمام هموغم عزیزآقا روز قیامت است؛ بدین ترتیب که میگوید: «[...] حالا که گفتم انگاری که آب روی آتش ریختند. اما روز قیامت...» (8).
نتیجهای که خواننده از این داستان به دست میآورد، آن است که آنچه برای عزیزآقا مطرح نیست، انسانیت، وجدان، شرف و احساس مسئولیت ذاتی در قبال کارهایی که انجام داده، است؛ همچنان که برای مشدی رمضانعلی و گلین خانم نمیباشد.
همچنین تصور کنید عزیزآقای البته مسلمان قصه ما که با آگاهی بر نتیجه دردناک اعمالش در آن دنیا دست به سه فقره قتل میزند، اگر انسانی بی خدا بود و اساسن باوری به محاکمه و مجازات خود در عالمی دیگر نداشت و یک نفر را همواره ناظر بر اعمال خود نمیدانست، آنگاه برای حفظ منافع شخصی خود و ارضای امیالش، آزادانهتر و بی آنکه ملاحضه فشار قبر و روز قیامت را بکند، عمل میکرد و در نتیجه خطرناکتر میشد. در واقع نویسنده در این داستان غیر مستقیم از فقدان انسانیت شکوه میکند.
_______________________
1. این داستان به اضافه نه داستان کوتاه دیگر بصورت یک مجموعه با عنوان سه قطره خون در سال 2491 (برابر با 1311 خورشیدی) توسط سازمان انتشارات جاویدان، به چاپ رسید.
2. سه قطره خون (مجموعه داستان)، انتشارات جاویدان، چاپ تابستان 2536، ص 67
3. همان، ص 67
4. همان، ص 71
5. همان، ص 73
6. همان، ص 73
7. همان، ص 71 و 72
8. همان، ص 74
1. این داستان به اضافه نه داستان کوتاه دیگر بصورت یک مجموعه با عنوان سه قطره خون در سال 2491 (برابر با 1311 خورشیدی) توسط سازمان انتشارات جاویدان، به چاپ رسید.
2. سه قطره خون (مجموعه داستان)، انتشارات جاویدان، چاپ تابستان 2536، ص 67
3. همان، ص 67
4. همان، ص 71
5. همان، ص 73
6. همان، ص 73
7. همان، ص 71 و 72
8. همان، ص 74
2 شهریور 2569